یک شاهد عینی از جنگ غزنی چنین روایت می کند
یاسان یاسان، روزنامه در ولایت غزنی از جنگ در این ولایت چنین روایت می کند: هوا گرم بود و پنجرههای خانه را در آن ناوقتی شب باز گذاشته بودیم. سکوت در شهر حکمفرما بود و ما مانند شبهای گذشته در خواب. ناگهان صدای شلیک راکت و انفجار شروع شد و با صداهای نفرتانگیز و دلخراش از خواب بیدار شدیم؛ ساعت یک و سی دقیقه شب بود. در دقایق نخست، نگران نبودیم و فکر کردیم مثل روزها، شبها، ماهها و سالهای گذشته جنگ موقتی است و بعد از مدتی شهر دوباره آرام خواهد گرفت و ما همچنان. در سالیان پسین، هیچ شبی نبوده و نیست که فارغ از صدای شلیک راکت، شهر سنایی به خواب رفته باشد. با گذشت زمان، جنگ شدت یافت و شلیکها بیشتر و نزدیکتر شد و ما ناگزیر تن به نگرانی دادیم. چیزی نگذشت که برق شهری قطع شد و تاریکی و تیرگی مضاعف شهر را فرا گرفت. وقتی گلولهها به دیوار خانه و حویلی مان اصابت کردند، به زیر زمینی پناه بردیم و تمام اعضای فامیل در زیرزمینی جابهجا شدند.
شهر در دل وحشت و آتش قرار گرفت، بیوقفه صدای راکت به گوش میرسید و همسایهها و مردم با سر و صدای بسیار به هر طرف فرار میکردند و میگفتند که شهر سقوط کرده و طالبان ادارهی غزنی را بهدست گرفتهاند. نگرانیها جایش را به وحشت داد و روایتهای سقوط شهر قندوز در شمال کشور در ذهن ما تازه شد؛ روایتهایی از تجاوز به خانه، زن، دختر و …
پدرم گفت اعضای خانه تقسیم شویم. نصف اعضای خانواده اینجا بمانند و نصف دیگر به خانه همسایه بروند تا اگر کدام راکت به خانه اصابت کرد، تعدادی از اعضای خانواده زنده بمانند و در این شرایط یکجا بودن، خوب نیست.
با ترس و نگرانی بسیار من، مادرم، زن برادر، برادر و خواهر کوچکم را به خانهی همسایه فرستاد و خودش با برادر بزرگم در خانه ماندند. با وجود آنهم، پدرم به تکرار یادآوری میکرد که غزنی سقوط نکرده نگران نباشید. اما کاش ما میتوانستیم باور کنیم.
از هر طرف آتش میبارید، از سر دیوار به خانهی همسایه رفتیم و برای ساعاتی در زیرزمینی همسایه ماندیم. زن همسایه میگفت: امشب طالبان از بلندگوهای مساجد اعلان میکردند که مجاهدین در حال فتح شهر غزنی هستند و کسی نباید از خانهاش بیرون شود وگرنه خون شان در گردن خودشان است.
همه منتظر آرام شدن جنگ بودیم. مدتی گذشت اما دل ما آرام نگرفت و دوباره از سر دیوار در اوج گلوله باری به خانهی خودمان رفتیم. با دوستان و فامیلها در کابل و غزنی در تماس بودیم، زنده بودن خود را گزارش
میدادیم اما سوگمندانه شبکههای مخابراتی قطع شدند و دوباره در اوج وحشت و دهشت فرو رفتیم؛ ارتباطات ما با همه قطع شد.
ساعت چهار بامداد بود که صدای تک تک دروازه بلندشد. با ترس و بیم دروازه را باز کردیم، پشت در زنی بود که داشت از درد زایمان به خود میپیچید و صدا میزد که داکتر صاحب لطفاً کمکم کنید که از درد میمیرم. مادرم که پزشک است، بلند شد تا آن زن را معاینه کند. زن بیمار همچنان رشتهی سخن را رها نمیکرد، میگفت: به بسیار سختی از منطقهی بهلول خود را به شفاخانه رساندیم، شفاخانه جای نبود، همه جا مرده بود و زخمی و ترس و وحشت، به دشواری اینجا آمدیم.
یک ساعت نگذشته بود که دوباره صدای تک تک در شد. پشت در کیست؟ کی میتواند باشد؟ جز زن دیگر با درد زایمان دیگر! زن دوم از منطقهی گنج خود را به مرکز رسانده بود. آه و فغان میکرد، از شدت درد زایمان از میان گلولهها عبور کرده بود. وقتی حرف میزد، اشکهایش جاری بود. گفت: وقتی از منطقهی سنایی عبور میکردیم، گلولهی بر سر پسر جوان اصابت کرد، او مثل پرنده به زمین افتاد، دست و پا میزد، کسی نبود نجاتش دهد، هیچ کس نبود، او روی خیابان جان داد.
این قصهها و روایتها بود که نگرانی ما را چند برابر کرد و در اوج حیرت مانده بودیم که چه کار کنیم. تصمیم بر این شد که خانهی خسر برادرم که در منطقهی خواجه علی است، برویم. آماده شدیم و از خانه بیرون زدیم.
شهر خالی است. در خیابانها کسی دیده نمیشود، در آسمان فقط شعلههای آتش دیده میشد و در جادهها اجساد و سگهای ولگرد که طرف آنان میدویدند. خبری از نظامی و ملکی نبود، بوی باروت بود و بوی خون و صدای پای مرگ در همه پس کوچههای شهر.
در را تک تک کردیم. پس از دقایقی خواهر خسر برادرم با بیم و دلهره در را باز کرد. فکر میکردند که طالبان آمدهاند تا برادرش را ببرند. بعد از دیدن همدیگر، با اشک خوشحالی یک دیگر را به آغوش کشیدیم و به زیرزمینی خانهی شان رفتیم. آنان میگفتند که اینجا دست طالبان است، چند لحظه پیش خانهی همسایهی شان را که قاضی است، به آتش کشیدند و همینطور پاسگاههای چهار اطراف را. چون ارتباطات قطع بود، نمیفهمیدیم که کجای شهر دست دولت است و کجایش دست طالب. لحظات آمیخته با وحشت بود و ساعت به سختی حرکت میکرد، شب فرارسید و کمی غذا آماده کردیم و رفتیم به زیرزمینی.
جنگ دوباره آغاز یافت. تاریکی بود، تیرگی و صدایی راکت و گلوله در چند قدمی. ساعتهای سه بجه شب صدای شلیکها کمتر شد و ما برای دقایقی توانستیم به خواب برویم. خواهر شش سالهام میگفت: من دعا کردم که جنگ آرام شد. چه خواب خوشی؟! لبریز نگرانی، دلهره و ترس؛ ترس را زندگی میکردیم، وحشت را انگار سر میکشیدیم. بامداد شد و بلند شدیم رفتیم منزل اول. از پشت پنجره نگاه کردیم که در سرک خواجه علی طالبان گشتوگذار میکنند. اینجا بود که فهمیدیم در خط اول جنگ آمدهایم. آنجا خط اول بود، خط اول جنگ طالب با دولت. نیرویهای دولت از سرک بالا به سوی طالبان گلولهباری میکردند. جنگ شدت یافت و دوباره به فکر فرار شدیم که جای امنتری پیدا کنیم.
کجای شهر میتواند امن باشد؟ واقعاً در کجای شهر جنگ نیست؟ بیشتر از پنج بار به درب خروجی خانه رفتیم، اما آتش بود و وحشت و جان در کف دست! چطور خارج میشدیم؟ آیا راه و چارهیی بود؟ نه! صدای فیر راکت چنان نزدیک بود که خانه را تکان میداد، کودکان گریه میکردند و پدران با دهان خشک دنبال راه چاره.
خواهر کوچکم باز تکرار میکند با اشک: چرا هر قدر دعا میکنم دعایم قبول نمیشود؟ خدا جان چرا جنگ خلاص نمیشود؟ چرا؟ …
ساعت دوازده چاشت وقتی از پنجره به بیرون نگاه کردیم، چشم مان به تانگهای نظامی خورد؛ به سربازان و نظامیان! از خوشحالی یکدیگر را به آغوش کشیدیم و لبخند و اشک در لب داشتیم. احساس کردیم جنگ دارد تمام میشود و طالبان سفاک فرار کردند و دیگر خطری نیست در میان. اما این خیالِ خام بود و ناصواب. لحظهی نگذشته بود که دوباره جنگ در گرفت. طالبان حمله کردند و شیشههای خانه از شدت صدا و انفجار ریختند و ما در این دقایق امید زنده ماندن را از دست دادیم. صدای شلیکها کم شد و از پنجرهی پشت سر وقتی گوش دادیم، صدای مخابره سربازها میآمد. سرباز میگفت: طالبان در مارکیت روبروی ما سنگر گرفتهاند، اما ما مهمات نداریم که بالای شان حمله کنیم.
با مشاهدهی این وضع اسفبار که هر لحظه احتمال حمله طالبان هست و عقبنشینی نظامیان، تصمیم گرفتیم که به هر قیمت ممکن باید از این منطقه خارج شویم. با صاحب خانه خداحافظی کردیم و سوار موتر شدیم. چند قدم که رفتیم، طالبان شروع کردند به شلیک و گلولهباری! ما بودیم در میان آتش و دود و باروت! نه به عقب میتوان رفت نه به پیش. کجاست فاصلهی ما با مرگ! با مرگ فاصلهیی نداریم.
میان جنگ گیرماندیم، یک سرباز راه را باز کرد و به دشواری عبور کردیم و زنده ماندیم. وقتی طرف خانه میآمدیم، ناگاه راکت به ریکشا اصابت کرد و چند زنی که داخل آن بود، به زمین افتادند، خون جاری شد، جاده بود و خون و جسد و یاس و مرگ! خانهی خودمان رسیدیم، میخواستیم موتر را دوباره بفرستیم که فامیل خسر برادرم هم از آنجا فرار کنند، اما آیا ممکن بود؟ جنگ چنان شدید بود که عبور و مرور را ناممکن ساخته بود؛ ناممکن. دیگر آنان را ندیدم و تاحال از آنها خبری نداریم. از پنجرههای خانه وقت نگاه کردیم، کندکی بنام ژاندرمیه نزدیک موی مبارک را طالبان آتش زده بودند، خانههای مقامات دولتی را هم همینطور. وضع شهر پر بود از ناامیدی و بدبختی. مردم برق و آب نداشتند، یک قرص نان از ده افغانی به پنجاه افغانی رسیده بود، ارتباطات قطع و هرکس رو به فرار بود. شنیدیم که راه کابل غزنی باز شده است. تصمیم گرفتیم طرف کابل حرکت کنیم، کرایهی موتر از ۳۰۰ افغانی به ۱۵۰۰ افغانی رسیده بود.
راهی کابل شدیم اما صدای شلیک هنوز شنیده میشد. از کنار شفاخانهی ولایتی که عبور میکنیم بوی تعفن اجساد شهر را پر کرده است، رسیدگی به این همه زخمی و اجساد از توان شفاخانه و داکتران نیست که نیست. به منطقهی سیدآباد میرسیم که طالبان راه را بستهاند، دوباره جنگ، دوباره وحشت و دهشت! خیلی منتظر ماندیم تا راه باز شود. یک موتر از جاده قیر خارج شد و از راه خامه حرکت کرد. طالبان از سمت خامه اجازه عبور دادند و بعد از دو ساعت سفر در جادههای خامه دوباره به سرک قیر رسیدیم، موتر سرعت گرفت، آخر به کابل رسیدیم. بعد از سه شبانه روز سخت و نفسگیر و مرگآلود به کابل آمدیم. وقتی خواهرم در کابل ما را دید که زندهایم، از خوشحالی با اشک و لبخند در آغوش مان کشید. او هم چون ما همهی توانش را از دست داده بود؛ ترس از نگرانی زنده نماندن ما.
نویسنده: یاسان یاسان، روزنامهنگار در غزنی