برگزیده های سایت

برای هزاره ها در قریه جات انگار نام کوچی و بهار با هم گره خورده است!

عیدمحمد رو به خورشید در حال غروب قریه به دیوار تکیه زده است. دست راست را سایبان چشمان خود کرده و به افق دوردست نگاه می‌کند. به کوهی نگاه می‌کند که برف‌هایش با تابش خورشید بهاری آب شده است. تا چند روز دیگر تمام برف‌های کوه و کمر و دشت و دره آب می‌شود. فصل کشت و کار و زحمت فرار می‌رسد. اما در نگاه عیدمحمد به‌جای خوشی از آمدن بهار، نگرانی موج می‌زند. دلیل نگرانی‌اش را که پرسیدم، رو به من نکرد. دست چپ را به ریش سفید خود کشید و گفت: «کوچی‌ها هم چند روز بعد می‌رسند و زندگی را به کام ما تلخ می‌کنند.»
مسأله‌ی کوچی‌ها و مردم ده‌نشین یکی از مسائل درازمدت افغانستان است. این مسأله با روی کارآمدن طالبان حادتر شده است زیرا کوچی‌ها حالا حمایت طالبان را دارند. عیدمحمد که باشنده‌ی یکی از قریه‌های نای‌قلعه ولسوالی قره‌باغ ولایت غزنی است با لحن ناامیدانه می‌گوید: «وقتی کوچی‌ها می‌رسند ما نه روز آرامش داریم و نه شب. بعضی کوچی‌ها روزانه به زور خود می‌خورند و بعضی‌های‌شان شب‌ها دزدی می‌کنند. رمه‌های‌شان را بر کشتزار و علفزارهای مردم می‌چرانند. میان کشتزارها می‌گردند. از همین خاطر زنان با خاطر آرام به کشتزارها نمی‌روند.» جمله‌ی آخر را که گفت آهی از سر ناامیدی کشید و ادامه داد: «حکومت هم به داد ما نمی‌رسد. به‌خاطری که شمار زیادی از کوچی‌ها طالب‌ اند. یک ریش‌سفید کوچی به من گفت دو پسرش که طالب بوده در جنگ کشته‌ شده‌اند. پسر خوردش هم مسلح گشت‌وگذار می‌کند. او هم حتما طالب است.»
عیدمحمد دوباره سکوت کرد و دست زمخت و از ریخت‌افتاده‌ی خود را به‌صورت پر چین و چروک کشید. او که شصت‌ساله است تمام عمر را در زادگاه خود با دامداری و زراعت گذرانده است. از کم‌آبی و خشک‌سالی گله می‌کند و می‌گوید: «در سال‌های اخیر کم‌آبی و خشک‌سالی مردم را ذله کرده است. از همین خاطر، مردم قریه مجبور شدند از سرچشمه تا حوض/ناور و از آن‌جا تا نزدیک کشتزارها لوله‌کشی کنند تا همین آبِ کم ضایع نشود اما کوچی‌ها که می‌آیند لوله‌ها را می‌شکنند. بعضی صبح‌ها که برای آبیاری در ناور می‌رویم می‌بینیم که ناور خالی است. زمین‌هایی که آن‌ روز باید آبیاری شوند تا نوبت بعدی به‌خاطر بی‌آبی می‌سوزند. خلاصه، به‌خاطر خشک‌سالی و بی‌بندوباری کوچی‌ها زندگی به کام ما خیلی تلخ شده است. هیچ بازخواست‌گری هم وجود ندارد.» بازهم سکوت سنگین بر ذهن عیدمحمد حاکم شد و دست در پیشانی به فکر فرو رفت.
خورشید در حال غروب بود. شمال شامگاهی از هر سو می‌وزید و سرمای سوزان تمام جنبدگان را سراسیمه می‌کرد. عیدمحمد هم دست بر زانو تکیه داده از جا بلند شد و زیر لب گفت: «کم‌کم شام می‌شود. بروم روی سیاه خود را طرف خدا کنم تا مگر خودش به حال ما رحم کند.» وقتی خداحافظی کردیم بلندگوی مسجد به صدا در آمد. ملای قریه یک آگهی را خواند که از مکتب دریافت کرده بود، این‌که: «به اطلاع عموم دانش‌آموزان رسانیده می‌شود که سر از فردا تا سه روز آینده کتاب درسی توزیع می‌شود. بنابراین، برای دریافت کتاب در مکتب حاضر شوید.»
فردا که خورشید طلوع کرد دانش‌آموزان با شور و شوق به‌سوی مکتب راه افتادند. فرهاد که دانش‌آموز صنف هشتم است همراه با ناهید خواهر خود منتظر دوستان خود در میان قریه ایستاده بودند. از او درباره‌ی درس و مکتب پرسیدم. با شوقی که در چشم‌هایش موج می‌زد، گفت: «خیلی خوشحالم که درس‌ها شروع شد. از مکتب و آموزگاران خود راضی هستم. امروز می‌رویم بخیر کتاب‌های درسی خود را می‌گیریم.» چشم‌های ذوق‌زده‌اش که به هرسو می‌دوید ناگهان نگران شد و ادامه داد: «اما به حال دخترانی که دانش‌آموز بالاتر از صنف ششم اند دلم می‌سوزد. خدا کند طالبان به آنان هم اجازه بدهند که به مکتب بروند. درس‌خواندن حق همه‌ی انسان‌ها است. به نظرم بسیار زشت است که دختران را از مکتب محروم کنیم.» ناهید هم که دانش‌آموز صنف ششم است با تکان‌دادن سر گپ‌های فرهاد را تأیید کرد اما از نگاه‌هایش می‌شد به خوبی نگرانی او را درباره‌ی آینده‌اش خواند. آیا او هم سال آینده از درس محروم خواهد شد؟ از زمان به قدرت رسیدن طالبان بیش از سه میلیون دختر دانش‌آموز و دانشجو از حق آموزش و هزاران زن از کار در اداره‌های دولتی و غیردولتی محروم شده‌اند.
از فرهاد درباره‌ی مشکلات رفت‌وآمد دانش‌آموزان به مکتب پرسیدم. بدون درنگ گفت: «کوچی‌ها در راه مکتب ما را آزار می‌دهند. غژدی‌ها/خیمه‌های‌شان در کنار راه است و وقتی ما به مکتب می‌رویم یا از مکتب طرف خانه می‌آییم سگ‌های خود را رها می‌کنند تا ما را بترسانند. وقتی ما فرار می‌کنیم آنان قاه‌قاه می‌خندند. چند دختر و پسر کوچک صنف اول پارسال به‌خاطر اذیت و آزار کوچی‌ها و ترس از سگ‌های‌شان مکتب را ترک کردند.» به یک‌بارگی، به‌جای آن‌ همه شوق در چشم‌های فرهاد و ناهید نگرانی نشست. در این لحظه سه پسر و دو دختر هم‌قدوقامت فرهاد و ناهید با گام‌های شتابان و لب‌های خندان از راه رسیدند و همه باهم راهی مکتب شدند.
سراغ بزرگان قریه رفتم که حداقل درباره‌ی آزار و اذیت دانش‌آموزان با بزرگان کوچی‌ها گپ بزنند. حسین‌بخش که نزدیک به هفتاد سال سن دارد با عتاب و ناامیدانه گفت: «گفته‌ایم. بارها گفته‌ایم که دانش‌آموزان مکتب را در راه آزار ندهید. ریش‌سفیدان‌شان فقط دو سه روز مواظب اند تا کسی دانش‌آموزان را اذیت نکنند اما دوباره همان آش و همان کاسه. ما که زور نداریم. حکومت هم به ما بی‌توجه است. عذر همین است که می‌کنیم اما کدام گوش است که بشنود.» با گفتن جمله‌ی آخر به فکر طولانی فرو رفت. شاید تمام خاطره‌های تلخ و شیرینی که از کوچی‌ها در حافظه داشت به یادش آمد اما نه، به قول خودش به این فکر می‌کرد که از کدام مشکلی که کوچی‌ها پیش پای‌شان می‌گذارند، بگوید. او به تلخ‌کامی دوباره زبان باز کرد و ادامه داد: «حتا اگر خدانخواسته کسی را بکشند هم بازخواست نمی‌شود. در دوره‌ی اول طالبان وقتی رمه‌ی‌شان را بر کشتزار مردم رها کرده بودند، مردم از زندگی سیر آمدند و با آنان درگیر شدند. یکی از کوچی‌ها بر مردم شلیک کرد و یک نفر زخمی شد. در آن زمان هم هیچ بازخواستی نشد. حکومت نپرسید که با چه حقی هم کشتزار مردم را می‌خورید و هم بر آنان شلیک می‌کنید؟ این‌که با سنگ و چوب بعضی‌ها را می‌زنند را اصلا به حساب نیاور اما اگر ما برخورد جدی کنیم، حتما با تفنگ شلیک می‌کنند.»
در میانه‌ی سکوت کوتاه حسین‌بخش، نورمحمد زبان به شکایت گشود و گفت: «اصلا کسی به تنهایی در کوه و جاهای دوردست رفته نمی‌تواند. من یک روز به تنهایی در کوه به‌خاطری که هیزم بیاورم رفته بودم. دو چوپان کوچی آمدند، آب و نانم را خوردند، تمسخرم کردند و بهانه‌تراشی می‌کردند تا مرا بزنند. من با صد ترس و لرز خود را از دست شان خلاص کردم.»
حسین‌بخش دوباره رشته‌ی کلام را در دست گرفت و گفت: «در همان دوره‌ی اول طالبان، یک چوپان کوچی با دو نفر از اهالی قریه درگیر شده بود و بالاخره تفنگ از بار شتر درآورده و بر آنان شلیک کرده بود. خدا رحم کرده بود که مرمی به آنان اصابت نکرده بود. اگر اصابت می‌کرد چه‌کسی بازخواست می‌کرد؟ هیچ‌کس.» سلطان‌علی به تأیید حرف‌های او گفت: «در دوره‌ی اول طالبان دو چوپان کوچی مرا به قدری زدند که یک ماه بستری شدم. چوپان‌ها از خیل خروتی بودند که در آواخر خزان در راه بازگشت از ناهور رمه‌ی‌شان را به زمین‌های تازه کشت‌شده رها کرده بودند. وقتی من اعتراض کردم هردو به جانم افتادند و تا حد مرگ زدند. نامسلمان‌ها از ریشِ سفیدم هم حیا نکردند. ای برادر! پیش چه‌کسی شکایت کنیم؟ حالا که بهتر است. کوچی‌ها دیگر از شتر و خر استفاده نمی‌کنند. اکثر شان برای انتقال کوچ خود تراکتور خریده‌اند. به همین خاطر در این سال‌ها فقط خیل جوری در منطقه‌ی ما می‌آیند. سایر خیل‌ها از میان جاغوری طرف ناهور می‌روند و از همان مسیر برمی‌گردند، به‌خاطری که از منطقه‌ی ما راه تراکتور به سمت ناهور نیست. در گذشته حدود پانزده هزار خانوار کوچی از منطقه‌ی ما عبور می‌کردند. سایر خیل‌های کوچی، به‌جز خیل جوری که از قدیم‌ها با همدیگر سلام و علیک داریم، به هیچ چیز ما پابند نبودند. هر چیز که سر راه شان بود، چور و چپاول کرده و می‌رفتند.» همه با نشانه‌ی تأیید و تأسف سر تکان دادیم.
این قصه‌ی تلخ بخش اندکی از درد مردم ده‌نشین افغانستان است که از دست هم‌وطنان کوچیِ شان می‌کشند. پای کوچی‌ها به هر نقطه‌ی کشور که می‌رسد بیشتر خاطر آزرده به‌جای می‌گذارند. سلطانی‌علی می‌گوید: «پشتون‌های قره‌باغ هم از دست کوچی‌ها در عذاب‌ اند اما به‌خاطری که زور دارند کوچی‌ها از آنان می‌ترسند. این ماییم که کسی از دست کوچی‌ها آب خوش از گلوی ما پایین نمی‌رود. خدا هیچ‌کسی را در وطن خودش غریب نکند.»
اطلاعات روز

برچسب ها
نرخ اسعار خارجی نرخ اسعار خارجی در بدل پول افغانی
دکمه بازگشت به بالا
بستن