برگزیده های سایتتحلیلتیتر یک

هوای دلگیر شهر مرگ اندود!

 

هوا آشکارا دلگیر و مرگ آلود است. پولیس، راه رسیدن به مسجد امام زمان، واقع قلعه نجارهای خیرخوانه، در شمال کابل را، از چند جهت، مسدود کرده است. تک و توک آدم‌هایی داخل مسجد می‌روند. هنوز به دروازه ورودی هستیم که امام مسجد، تکبیر نخست نماز را می‌گوید. در صف اول به نماز می‌پیوندم. از ضمایری که در دعاهای عربی به کار می‌رود می فهمم که شهید یک زن است. رشتۀ نماز در ذهنم گسسته می‌شود. چند ساله بوده؟ شوهرش اکنون کجا است و چه فکر می‌کند؟ کودکی هم داشته؟ اگر داشته آن چه حسی دارد؟…حیات مسجد پر است از گورهای خانوادگی. دوتایی، سه‌تایی و چهارتایی. مردان جوان و میانسال، با بیلو کلنگ گرم کار مرگند. گور می کنند، گل تر می‌کنند، تابوت‌ها را جا به جامی‌کنند، سنگ گور می آورند و… یکی از آشناهای کارمند امنیت ملی را می بینم. می گوید بیست و پنج گور در صحن مسجد کنده شده، تا کنون ۱۵ تن دفن شده است. برخی مردم جنازه‌های بستگان شان را به گورستان‌های دیگر برده اند. صدای پیوستۀ صلوات و دعا سکوت را می شکند. اندوه و هراس و حیرت، اجماع مرکبی در چهره‌ها به وجود آورده است. کسی به ندرت با کسی گپی می زند. فضا غم اندود و سنگین است.
مسجد زخمی و خون آلود است. بوی دود، خون و قرآن‌های سوخته و خاکستر فضا را آکنده است. خزان سال ۱۳۷۹ هنوز طالبان بر کابل مسلط بود که این مسجد ساخته شد. من در محفل افتتاح آن شرکت کردم و در اولین نمازی که پشت سر امام وقت آن(محمدی از بهسود) خوانده شد، حضور داشتم. باور کردنی نیست. جمله سیمای مسجد را دگرگون کرده است. گویی از ویرانۀ هزارساله عبور می‌کنی. همه چیز کهنه و فرسوده. سیاه و دودآلود و قیر اندود. گویی همه چیز را در درون کوزۀ دوزخ جوشانده باشد: نفرت‌انگیز و ترس‌ناک. شتک‌های خون بر دیوار به این زودی رنگ کهنگی گرفته است. گوشت و خون و دود به هم ممزوج شده، بوی مرگ و قساوت آدمی را همزمان در فضا منعکس می‌کند. در سالون زنانه لحظۀ چشمم را بستم. صدای ضجه و شیون همگانی و شور ولولۀ رقت‌انگیز و نومیدوار، هول و هراس، دهشت و فرار، استغاثۀ زنان، وحشت کودکان، ناله های گوش خراش و بعد آتش و رگبار تیر تا آخرین مرمی و حمله با برچه و چاقو، ذهن و ضمیرم را سنگین کرد. چشم باز کردم به خون‌های دلمه بسته نگاه کردم. نفسم تنگ شد… در حیاط مسجد چند نفر دور یک پسر حدودا ده ساله گرد آمده بودند. گفتند تنها بازماندۀ از یک خانواده است. پیراهن سبز آسمانی به تن داشت. از رخت سیاه خبری نبود و البته که آداب و مناسک عزاداری را نمی‌دانست و در شوربختی‌های زندگی غافلگیر شده بود. بیش از آنکه اندوهگین باشد، وحشت زده بود. گویی گلی از خوف و ترس در سیمایش شکوفا شده بود….
در گوشۀ از صحن مسجد، کشف‌های همۀ قربانیان را جمع کرده بودند. اغلب کهنه، کفش‌های زن و مرد و خرد و بزرگ با هم. چندین تا کفش کودک در میان شان بودند. یکی شان دخترانه و نو بود. به ذهنم رسید که خدا داند با چه شوقی پوشیده بوده و با چه هیجان همراه مادرش به مسجد رفته است. جهان با مرگ کودکان تنها حقارت خود را جار می زند. دو سال قبل کمپ آشویتس را دیدم، ابزار و وسایل قربانیان جدا جدا دسته بندی شده و نگهداری می‌شد. یک اتاق کلان پر کفش بود. دیدار کفش‌های قربانیان مسجد امام زمان مرا به یاد اردوگاه مخوف نازی‌ها انداخت. گویی کفش‌ها با دهن باز و حیرت زده، می‌خواهند از یک دهشت بزرگ چیزی بگویند اما نمی‌توانند. پولیس دیوار مسجد را از سمت کوچه شکافته بود تا گیر افتادگان را نجات دهند. در هر مسیر بیرون رفت، ردی از خون در زمین نقش بسته بود. همه جا زخم تیر و صحنۀ از یک نبرد. چه نبردی؟ قهر و خشونت علیه مردم بی گناه و بی دفاع. نیهلیسم اسلامی کمر به نابودی همه بسته است. با چه نیرویی می‌توان در برابر آن مقاومت کرد؟

از برگه ی علی امیری

نرخ اسعار خارجی نرخ اسعار خارجی در بدل پول افغانی
دکمه بازگشت به بالا
بستن